فریادی از زندان اوین
- دوشنبه, 6, مهر,1394
- سایر حوزه ها
- ثبت نظر
ناصر یمین مردوخی کردستانی شاعر و روزنامه نگار در زمان نخست وزیری شادروان دکتر محمد مصدق جوان ترین خبرنگار پارلمانی روزنامه باختر امروز به مدیریت شهید دکتر سیدحسین فاطمی وزیر خارجه و سخنگوی دولت دکتر مصدق و روزنامه شورش به مدیریت شهید امیرمختار کریم پور شیرازی بود.مردوخی کردستانی بر اثر مبارزات خود با فئودال های ستمگر کردستان و ساواک به ویژه با ارتشبد نصیری معدوم رئیس سازمان ضد امنیت به طور متناوب سال ها در سلول های انفرادی زندان های قزل قلعه و اوین بازداشت شد و تحت شکنجه قرار گرفت. وی در ادوار ۲۱ و ۲۲ و ۲۳ و ۲۴ مجلس شورای ملی کاندیدای منفرد و ملی مردم کردستان (سنندج) بود و هر دوره بیش از پنجاه هزار رای به نام مردوخی به صندوق های رای ریخته می شد ولی در وقت قرائت آرا، نوکران ساواک سر از صندوق رای درمی آوردند و مردوخی را به زندان قزل قلعه و اوین می بردند. در اواخر اسفندماه سال ۱۳۴۶ که از سلول انفرادی قزل قلعه آزاد شد به جرم یورش ساواکیان به منزلش واقع در خیابان ری کوچه دارشرقی کوچه سیدجبار و شبیخون به کتابخانه اش و زندانی شدن در قزل قلعه که در روز ۸ اسفند ۴۶ صورت گرفت در ۱۹ صفحه علیه جنایات ارتشبد نصیری و مامورین خاطی و متجاوز ساواک به محضر سپهبد ضیا»الدین فرسیو دادستان ارتش اعلا م جرم کرد و این اعلا م جرم به بعضی از مقامات ارسال و از طریق دادستانی ارتش به ساواک فرستاده شد. اما متاسفانه باز هم مکرر در زندان های قزل قلعه و اوین زندانی شد. آنچه می خوانید به قول مردوخی آخرین فریاد مردوخی در قالب این حماسه عزا و سوزناک از سلول انفرادی اوین در زمان شاه که شپش سراپای اعضای بدنش را نیش زده» می باشد.بشنوید ای دردمندان وطن / دردمندی با شما گوید سخن
دردمندی جانش از غم سوخته / آتشی در جان او افروخته
با همه آگاهی و غوغای جان / بسته عمری از بد دونان زبان
بی گناهی دیده بس جور و ستم / جانش از جور ستمکاران دژم
آنکه اندر زادگاه خویشتن / هرکسی از مردیش گوید سخن
این گناهش بوده کاندر موطنش / خلق گشتی جمع در پیرامنش
تا به گیرد داد آن بیچارگان / از تبهکاران و دزدان زمان
لیک آن بدسیرتان بد نهاد / روی آوردند بر ام الفساد
بر نصیری آن پلید زشتکار / آنکه می باید سرش بالای دار
آری آن نامرد پست گرگ خو / برده از پستی ز مردان آبرو
بسکه در زندان و بندش بی گمان / بی گنه جان داده بس پیر و جوان
پانزده سالی که بود آن نابکار / قادر و فرمانروا در این دیار
من چه گویم ز آنچه آن گمراه کرد / هر چه او کرد خود به امر شاه کرد
ز آن جنایت ها که این بی دین نمود / ملت ما را به هم بدبین نمود
مرگ بر این خائن گمراه باد / مرگ بر این ظالم بدخواه باد
این همه جور و ستم بر من چرا / رفت اکنون جان من گویم تو را
انتخاباتی که رستاخیز کرد / کاسه های صبر را لبریز کرد
برگزیدندم چو یاران عظام / جز بیان را تلخ شد یک باره کام
آن پلیدم بی گنه در بند کرد / تا تبهکاری چون خود خرسند کرد
پس در آن زندان و بند تنگ و تار / مدتی به گذشت بر من روزگار
آه آه از آنچه دیدم آه از آن / گربیان سازم مرا سوزد زبان
شب نمی خوابیدم از آه و فغان / از فغان و ناله زندانیان
زآنکه هر سو ناله و فریاد بود / ناله از بیداد هر جلاد بود
هر شبی دژخیم های خیره سر / کارشان از روز بودی بیشتر
از تف زندان و از نیش شپش / قلب من یک شب فرو ماند از تپش
کردم استمداد با فریاد و آه / اندر آن زندان نمناک و سیاه
تا مگر آن ناله و افغان من / دل بسوزاند ز زندانبان من
لیک هرگز پاسخم را کس نداد / هیچ دستی در برویم ناگشاد
پس در آن بند گران رفتم زهوش / تا که فریادی مرا آمد به گوش
گوش دادم دیدم آوائی حزین / گو که با دژخیم خود گوید چنین
گرچه می دانم مسلمان نیستی / گو مرا آخر تو انسان نیستی
این همه جور و ستم بر ما چرا / زین ستم ها شاد می سازی که را
آنکه ما را این چنین در بند کرد / از غم ما خویش را خرسند کرد
خفته اندر بستر نرم حریر / ما در این بیغوله از جورش اسیر
او شده مدهوش از جام شراب / ما همه مدهوش از رنج و عذاب
گو کجا شد داور دور جهان / تا بگیرد داد ما ز اهریمنان
نیست گویا درجهان فریادرس / تا رسد با داوری بر داد کس
لیگ گفتی آن پلید دل سیاه / ناشنیده هرگز آن افغان و آه
بیش بر رنج و عذاب او فزود / آن شقی را رحمی اندر دل نبود
تا که آن بیچاره چشم از دهر بست / باخت جان یک باره و از بند رست
آری ای یاران به زندان اوین / هر که دارد حال و احوالی چنین
ای که هستی خادم نوع بشر / گو از این زندان تو را باشد خبر
هیچ میدانی تو آن زندانیان / حالشان چون است در بند گران
دیگر اکنون بندها باید گشود / لکه این ننگ را باید زدود
باید اکنون جمله آزادگان / دادخود گیرند زین نامردمان
دار ها از هر طرف برپا شود / بر سر هر دار بس سرها شود
تا بدانند این خسان بد نهاد / چیست آخر حاصل ظلم و فساد
من که با تایید و لطف کردگار / رستم از این بند و گشتم رستگار
(ناصر مردوخ) دارد التجا / ریشه ظالم به خشکاند خدا
درباره نویسنده
نوشتن دیدگاه